با آينه‌ي ضمير مخدوم

شاعر : خاقاني

خواهد که نفس زند نياردبا آينه‌ي ضمير مخدوم
که اسلام بدو تفاخر آردمجد الدين افتخار اسلام
کالا گهر از دهن نباردبحري است نهنگ سار کلکش
با نور خيال او گسارددر ظلمت حال خاطر اندوه
چون بر خط او نظر گماردپر کحل جواهر آيدش چشم
چندان که به دست چپ شمارددل ياد کند فضايل او
انگشت کهينه بسته داردبر ياد محقق مهينه
کورا ز ميان فرو گذاردآخر چه حساب گيرد انگشت
کز دم کژدم دم مردم تو را بدتر بوديار مردم مار و کژدم دان کنون خاقانيا
کافت ياران چو باشد آشنا بدتر بودآن نه يارانند مارانند پس بيگانه به
چون تو را مردم ستايند آن بلا بدتر بودتا تو مردم را ستائي در بلائي با همه